افسانه های کوتاه آسان

فهرست مطالب:

افسانه های کوتاه آسان
افسانه های کوتاه آسان
Anonim
کتاب باز با شخصیت های افسانه ای
کتاب باز با شخصیت های افسانه ای

قصه های پریان تخیل کودکان و بزرگسالان را تسخیر می کند. جهان‌های جادویی پر از موجودات غیرممکن و افراد برای خواندن هیجان‌انگیز هستند و اغلب یک درس زندگی را به نمایش می‌گذارند. افسانه های کوتاه داستان های خوب قبل از خواب یا خواندن سریع برای مبتدیان را می سازد. چه داستان های جدید و اصلی را انتخاب کنید و چه کلاسیک های محبوب، افسانه ها می توانند هر کودکی را سرگرم کنند. هر دو داستان زیر اصلی هستند و توسط نویسنده، میشل ملین نوشته شده است.

آخرین ققنوس

فونیکس در آسمان پرواز می کند
فونیکس در آسمان پرواز می کند

آخرین ققنوس داستان کوتاهی با کمتر از 800 کلمه درباره پرنده ای جادویی است که در جستجوی هویت واقعی خود است. لایت کاچر با کمک یک دوست و کمی جستجوگر روح می تواند هدف خود را در زندگی پیدا کند. این داستان برای کودکان در تمام سنین مناسب است و می تواند به طور مستقل توسط خوانندگان اولیه خوانده شود.

برخاستن از خاکستر

پرنده کوچک قرمز و نارنجی از میان توده ای از خاکستر برخاست. تا جایی که چشمانش می توانست به اطراف نگاه کرد. چندین توده خاکستر دیگر در همان نزدیکی خالی بود، اما پرنده دیگری وجود نداشت. زمین های هموار در شمال، شرق و غرب پوشیده از سنگ های کوچک بود. در جنوب، رودخانه ای پر پیچ و خم در دوردست بود.

پرنده کوچولو تنها، گرسنه و عصبی به سمت آب حرکت کرد. پس از مدت ها پیاده روی، تصمیم گرفت پرواز را امتحان کند. بالهای عظیم او بسیار فراتر از بدنش گسترده شده است. کمی بلند شده از باد و او برای مدت کوتاهی درست بالای زمین قبل از اینکه روی پاهایش بیفتد سر می خورد.سرانجام پرنده کوچولو پرواز کرد و در حالی که خورشید در حال فرود آمدن به زیر افق بود خود را به رودخانه رساند. با محو شدن نور از آسمان، پرهای او شروع به برق زدن کردند.

یک دوست

هنگامی که از لبه رودخانه آب می خورد، یک پرنده کوچک آبی و سفید کنارش فرود آمد.

پرنده آبی و سفید گفت: سلام من نیل هستم.

«من اسم ندارم» پرنده کوچک قرمز و نارنجی در جواب زمزمه کرد.

" چیه! اسم نداره؟ همه یه اسمی دارن. مامانت اسمت چیه؟" نیلی پرسید.

پرنده قرمز و نارنجی کوچولو گفت:من مادر ندارم.

" اوه،" نیلی گفت: "خب، این بدان معناست که شما هنوز نام خود را پیدا نکرده اید. من می توانم کمک کنم، من در پیدا کردن چیزها خوب هستم."

پرنده قرمز و نارنجی کوچولو گفت: «ممکنه پیدا کردنش سخت باشه. "من حتی نمی دانم چه جور پرنده ای هستم."

افسانه ققنوس

" درست است که من هرگز پرنده دیگری ندیده ام که به تو نگاه کند، اما داستان هایی شنیده ام. مادرم داستانی در مورد ققنوس برای ما تعریف کرد، پرنده ای قرمز و نارنجی با بال های بزرگ که در شب برق می زند.. او گفت که ققنوس محافظی است که همه ما را در تاریکی ایمن نگه می دارد.

" این با شکوه به نظر می رسد. اما، من نمی توانم یک فینیکس باشم، نمی دانم چگونه از کسی محافظت کنم."

" معمولا مادرم به من یاد می دهد که چگونه کارهایی مانند پرواز، ماهیگیری و ساختن لانه انجام دهم. اما از آنجایی که شما مادر ندارید، شاید یکی دیگر از خانواده شما بتواند کمک کند؟" نیلی پاسخ داد.

ققنوس گفت:" من خانواده ندارم. من تنها در توده ای از خاکستر به دنیا آمدم."

" می دانم! تو باید آخرین نفر، آخرین ققنوس باشی. باحال،" نیلی گفت.

جایگزینی

پرنده کوچک قرمز و نارنجی نمی خواست آخرین ققنوس باشد. او باید زندگی خود را به تنهایی صرف می کند تا یاد بگیرد که یک محافظ باشد. او مطمئن بود که هرگز به جایی نمی رسد. او خیلی بزرگتر از آن بود که با نیلی زندگی کند، اما خیلی کوچکتر از آن بود که به تنهایی زندگی کند.

نیل سوراخ بزرگی را در درختی نزدیک پیدا کرد تا آخرین ققنوس بخوابد. او به او کمک کرد غذا پیدا کند و پرواز را تمرین کند. نیلی حتی تا دیروقت شب بیدار می ماند و پرنده کوچک قرمز و نارنجی را همراهی می کرد در حالی که بال هایش در تاریکی برق می زدند. او همچنین سعی کرد نامی برای او بگذارد، اما هیچ چیز حتی Shimmer، Flamethrower یا Night Guardian گیر نکرد.

آخرین ققنوس از داشتن چنین دوست خوبی خوشحال بود، اما هنوز هم گاهی اوقات احساس تنهایی می کرد، مخصوصاً وقتی ایندیگو و خانواده اش می خوابیدند. تصمیم گرفت به محل تولدش برگردد و به دنبال خانواده اش بگردد.

سفر به خانه

صخره خالی بود جز آنچه از توده های خاکستر باقی مانده بود. روی توده خاکستری که از آنجا آمده بود دراز کشید. قبل از خوابیدن، پرنده‌ای درخشان که به نظر می‌رسید آتش گرفته بود، بالای سرش شناور شد.

" نترس، لایت شکار، تو آخرین نفر از نوع ما نیستی. وقتی کارت تمام شد، و درخشش تو کم رنگ شد، به خانه برگرد و دوباره متولد شو.این راه ققنوس است. شما ممکن است تنها در نوع خود باشید، اما هرگز آخرین نفر نخواهید بود.

نورگیر با شروعی بیدار شد. آیا او خواب دیده بود؟ او تصمیم گرفت که مهم نیست. او دقیقا می دانست که کیست و چرا نیل و پرندگان دیگر را پیدا کرده است. او کار داشت. نورگیر به سمت رودخانه پرواز کرد و نیلی را بیدار کرد.

«من یک ققنوس هستم، اما آخرین نفر نیستم، و نام من لایت‌کچر است.»

صلح برای پرنسس پایپر

شاهزاده خانم افسانه ای
شاهزاده خانم افسانه ای

وقتی یک شاهزاده خانم تنبل متوجه می شود که گربه مورد علاقه اش می تواند آرزوها را برآورده کند، باید تصمیم بگیرد که واقعاً چه چیزی در زندگی مهم است. Peace for Princess Piper حدود 850 کلمه دارد و حاوی محتوای مناسب برای کودکان در هر سنی است. کودکانی که به طور مستقل در هر سطحی مطالعه می کنند باید بتوانند این داستان کوتاه را بخوانند.

زندگی یک شاهزاده

پرنسس پایپر پکستون در یک قلعه سنگی زیبا به همراه مادرش ملکه کلارابل، پدرش پادشاه لوسیان و گله ای از گربه های سلطنتی زندگی می کردند. شاهزاده خانم در کودکی به جادو اعتقاد داشت و با دوستان خیالی بازی می کرد. او هیچ کاری نداشت، فقط کارهای مدرسه ای را انجام می داد که از آن لذت می برد و بیشتر اوقات را با گربه هایش تنها می گذراند.

در طول سالها، والدین او به تدریج شروع به نیاز به زمان بیشتر و بیشتر و کار بیشتر و بیشتر از پایپر کردند. آنها گفتند یک روز او پادشاهی را اداره خواهد کرد، بنابراین مهم است که او شغل یک رهبر سلطنتی را یاد بگیرد.

وظیفه

پایپر کار را دوست نداشت. سخت و خسته کننده بود او همچنین دهکده ای که در آن زندگی می کرد، Starsdale را دوست نداشت. مردم اکثر اوقات عصبانی یا غمگین بودند - احتمالاً به این دلیل که بیش از حد کار می کردند. یک روز، پدرش از شاهزاده خانم خواست تا به جنگل برود و نقشه ای را دنبال کند تا مرزهای سرزمین آنها را بیاموزد.او قرار بود تنها برود تا بداند کار را خودش انجام داده است.

پایپر از این کار راضی نبود. او از راه رفتن متنفر بود، و از آنجایی که به اندازه کافی بزرگ بود که می دانست جادو واقعی نیست، دیگر نمی توانست به تنهایی تفریح کند. پایپر تصمیم گرفت گربه مورد علاقه خود، پوما را برای پیاده روی با خود بیاورد.

در حالی که راه خود را به اعماق جنگل می‌رفتند، پوما از مسیر خارج شد و به داخل بوته‌های انبوه رفت. پایپر به دنبال او دوید، از ترس اینکه ممکن است عزیزترین دوستش را از دست بدهد. او زیر شاخه‌های کم ارتفاع فرو رفت، از میان بوته‌های خار خزید و به داخل محوطه‌ای رفت. پس از بررسی لباس کثیف و پاره شده اش، پایپر به غار درخشان مقابلش نگاه کرد. او دم پوما را دید که در تاریکی ناپدید می شد.

راز پوما

پایپر به داخل غار دوید و ناگهان متوقف شد. یک نور درخشان تمام اتاق را روشن کرد. چند فوت جلوتر، پیکر کوچکی ایستاده بود که شبیه گربه بود اما فقط روی دو پا ایستاده بود. موجود برگشت و به سمت نور رفت.پوما بود! پایپر با شوک روی زمین افتاد.

" حالت چطوره؟" پایپر پرسید.

پوما پاسخ داد "جادو"

پایپر در عین حال ترسیده و هیجان زده بود.

پوما گفت: «می‌دانستم هنوز به جادو، جایی در قلبت اعتقاد داری.» "من یک گربه آرزو هستم. برای تو دوست عزیز من می خواهم یک آرزو را برآورده کنم."

" یک آرزو! چگونه می توانم فقط یکی را انتخاب کنم؟" پرنسس پایپر فریاد زد.

" یکی تنها چیزی است که اجازه دارم، آیا این کافی نیست که بتوانم حتی یکی را به تو بدهم؟" پوما جواب داد.

یک آرزو

" حدس می زنم. اما، من دیگر نمی خواهم کار کنم و نمی خواهم در این روستای وحشتناک زندگی کنم. چگونه انتخاب کنم؟" پایپر با خودش با صدای بلند صحبت کرد.

پوما آرام منتظر ماند در حالی که شاهزاده خانم فکر می کرد. "تصمیم گرفتی؟" بالاخره پرسید.

" بله، من آرزو دارم صد سال بخوابم. مطمئناً این مدت برای روستاییان برای یافتن خوشبختی کافی است، که برای من کار کمتری خواهد داشت!" گفت پایپر.

" مطمئن نیستم که دنیا به این شکل کار کند، اما آرزوی شما برآورده خواهد شد." پوما صداهایی شبیه گربه سر داد و پایپر به خواب عمیقی فرو رفت.

بیداری

صد سال گذشت و پرنسس پایپر به تنهایی در غاری تاریک از خواب بیدار شد. پوما اینجایی؟ او فریاد زد. هیچ پاسخی وجود نداشت. پایپر راهش را به سمت نور ضعیف بیرون غار حس کرد تا اینکه دوباره در جنگل بود. او هنوز نقشه را داشت و آن را تا قلعه دنبال کرد.

او از طبقه اول وارد باغ شد. کسی در چشم نبود. او به طبقه بالا دوید و تمام اتاق های طبقه دوم را بررسی کرد و در حالی که می رفت صدا می زد. هیچ کس در قلعه نبود. پایپر تا آنجا که می توانست به سمت میدان دهکده دوید. نه بازاری برپا شده بود و نه روستایی در هیچ کجا.او صدا زد، فقط صدای او را در پاسخ شنید.

پایپر با گریه روی زمین افتاد. "من چه کار کردم؟ همه کجا رفته اند؟"

صدایی آشنا گفت: صد سال خوابیدی. "بعد از مرگ پادشاه و ملکه، هیچ وارثی برای تاج و تخت وجود نداشت. بدون رهبر، همه دست از کار کشیدند و در نهایت با از بین رفتن فروشگاه های مواد غذایی روستا را ترک کردند."

پایپر شوکه شد. او هرگز متوجه نشد که شغل رهبر واقعا چقدر مهم است. حالا آرزویش برآورده شده بود و دیگر کاری برای انجام دادن و روستاییان افسرده ای وجود نداشت. با این حال، پایپر هنوز راضی نبود. در واقع او کمتر از قبل خوشحال بود.

پیشگام بودن

" چیکار کنم پوما؟" پایپر پرسید.

" خب، شما می توانید به دنبال گربه آرزوی دیگری بگردید. یا می توانید به کار خود برسید." پوما پاسخ داد.

" برو سرکار چطور؟" گفت پایپر.

" دهکده را بازسازی کنید و روستاییان جدید را دعوت کنید. رهبر مورد نیاز آنها شوید و Starsdale را از نو شروع کنید." Puma پاسخ داد.

" و چگونه یک گربه آرزو پیدا کنم؟" پایپر پرسید.

پوما گفت: "یک راه برای پیدا کردن گربه آرزو وجود ندارد، آنها یا شما را پیدا می کنند، یا می توانید با هر گربه ای در جهان دوست شوید تا زمانی که یکی خود را برای شما آشکار کند."

شاهزاده پایپر پکستون خودش را از زمین هل داد و به سمت لبه روستا رفت." کجا میری؟" پوما پرسید.

"برای پیدا کردن چند روستای جدید. من نمی توانم به تنهایی Starsdale را بازسازی کنم."

قصه های کوتاه پریان محبوب

قصه های پریان کوتاه فقط در چند دقیقه قابل خواندن هستند و معمولا زیر 1200 کلمه هستند. چند نمونه خوب عبارتند از:

  • پرنسس و نخود اثر هانس کریستین اندرسن شامل حدود 400 کلمه است. این داستان زیبا در مورد دختری است که باید با خوابیدن روی دسته ای از تشک ها با یک نخود زیر آن ها ثابت می کرد که یک شاهزاده خانم واقعی است.
  • شیر و موش یکی از افسانه های ازوپ و نمونه ای عالی از فلش فیکشن است زیرا کمتر از 200 کلمه دارد. این داستان کوتاه فوق‌العاده روح مهربانی و این واقعیت را به تصویر می‌کشد که هر کسی بدون توجه به ظاهرش می‌تواند مفید باشد.
  • کالسکه سیندرلا
    کالسکه سیندرلا

    جوجه اردک زشت یکی دیگر از آثار کلاسیک هانس کریستین اندرسن است. این داستان کمی طولانی تر است و حدود 1800 کلمه دارد، اما زبان هنوز برای خوانندگان جوان به اندازه کافی آسان است. طرح درسی در مورد مسخره کردن و پذیرش خود دارد.

  • Rumpelstiltskin یک داستان هشداردهنده توسط برادران گریم در مورد مراقب بودن در دادن و عمل به وعده ها است. داستان زیر 1200 کلمه است.
  • سیندرلا یک داستان کلاسیک است که توسط فیلم دیزنی به همین نام محبوبیت پیدا کرده است. این نسخه 16 صفحه ای دارای حدود یک جمله در هر صفحه است. در داستان، یک زن جوان باید برای تحقق رویاهای خود بر آزمون های زندگی غلبه کند.

دنیای جادو را باز کن

افسانه‌ها معمولاً موجودات افسانه‌ای مانند جن‌ها، ترول‌ها و حیوانات سخنگو را در موقعیت‌های غیرممکنی قرار می‌دهند که نیاز به مهربانی، عشق و شاید کمی جادو برای غلبه بر آنها دارد.خواندن داستان‌های کوتاهی از این دست به تنهایی یا با یک بزرگسال، تخیل کودک را باز می‌کند و به روحیه خلاق آن‌ها کمک می‌کند. به عنوان یک امتیاز، بچه‌ها ممکن است در فرآیند ورود به دنیای فانتزی چیزی یاد بگیرند.

توصیه شده: